سلام علی قلب زینب الصبور و لسانها الشکور
یکی از بزرگان می فرمود: « در سفری که به شام می رفتم و ماشین شخصی با خانواده ام هم سفر بودیم، حدود 200 کیلومتر که به شام مانده بود، عیبی در موتور ماشین پیدا شد که به هیچ وجه روشن نمی شد، در این اثنا یکی از خویشان در بیابان با ماشین بنزش پیدا شد و با کمال محبت ماشین ما را بُکسل کرد و به شهر شام آورد ولی از این وضع من خیلی ناراحت بودم. آن بزرگوار می گوید: به حضرت زینب علیها السلام عرض کردم که : چرا ما با این وضع در سفر اول وارد شام شدیم؟ شب در عالم رؤیا خدمت حضرت زینب علیها السلام رسیدم، آن حضرت در جواب من فرمودند : آیا نمی خواهی شباهتی به ما داشته باشی؟ مگر نمی دانی که ما در سفر اولی که به شام آمدیم اسیر بودیم چه سختی ها کشیدیم تو هم چون از ما هستی (منظورشان این بود که چون تو سید و از ذریّه ما هستی) باید در اولین سفری که به شام وارد می شوی اسیروار وارد شوی. گفتم: قربانتان گردم قبول کردم و با این توجیه همه خستگی سفر از بدنم برطرف شد. |