لحظات آخر...
لحظات آخر... وقتی که چشمانم را باز کردم. تو را دیدم. وقتی که اطراف را نظاره می کردم. از عظمت تو اما می شنیدم از اطراف که می گفتند: ساکت شو! کم کم که بزرگ تر شدم. آن وقت بود که همه را دیدم و تو را ندیدم چرا که نخواستم چشم سر ببندم و چشم دل باز کنم. و اکنون که خود را در محضر تو می بینم. صدای گریه و ناله می شنوم. آن وقت بود که به یاد گریه های کودکی ام افتادم. و حال من می گفتم: ساکت شو! و صدایی زمزمه می کرد. خداحافظ همین حالا.
|